داستان طنز
حکایتی است که روزی ملایی از کنار گازرها (رختشورها) می گذشت که پارچه های سفید را شسته و آنها را پهن کرده بودند. سگی را دید که در کنار پارچه ها راه می رود و بدنش با آنها تماس پیدا کرد. رو به یکی از آنها کرد و گفت :
"سگ پارچه ها را نجس کرده - او را دور کن وپارچه ها را تطهیر کن" .
رختشور که دید پس از مدتی تحمل رنج و زحمت و شستن و پهن کردن و هم اکنون که پارچه ها نزدیک به خشک شدن هستند مجبور به دوباره کاری است رو به ملا کرد و گفت :
"حاج آقا این حیوان سگ نیست و ان شاالله بز است."
ملا گفت : " مگر چشمت ایراد دارد و نمی بینی سگ است ؟"
رختشور گفت : "خیر انشاالله بز است.!"
ملا سنگی برداشت و به طرف سگ نگونبخت پرتاب کرد .
سنگ به سگ خورد و سگ از درد شروع کرد به واق واق کردن.
رو به رختشور کرد و گفت : نگفتم ؟ کر که نیستی - صدایش را شنیدی ؟
رختشور لبخندی زد و گفت : "قدرت خدا را ببین که بز صدای سگ در می آورد"
:: برچسبها:
داستان طنز ,
:: بازدید از این مطلب : 547
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0